سلام به دوستان خوبم...
اینم یه داستان کوتاه از خودم با نام تاریکی (کی به کیه تاریکیه)
من تو یک اتاق تنگ و تاریک هستم.تاریک نمیدونم الان شبه یا روزه اصلا ساعت چنده؟
نمیدونم چطوری من اومدم تو اینجا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد؟؟؟
من کجام ؟ اینجا هیچ منفذی برای ورود نور وجود نداره یک تاریکی و ظلمات خاصی اینجاست.
این تاریکی با تمام تاریکی هایی که دیدم فرق میکنه مثل تاریکی ته چاه یا تاریکی تاریکخانه و همه و همه فرق داره.
هیچی معلوم نیست چند قدم بر میدارم...اخ پام پام رفت رو یه چیزی.چقدر دردم اومد خم شدم برداشتمش
یه کم لمسش کردم عین یک ماشین اسباب بازی دربو داغون بود ..اما اینجا چیکار میکنه؟
بازهم جلو رفتم دستم رو دراز کردم تا به چیزی برخورد نکنم.
چقدر تاریکی بده.زمین سرد بود چند قدم دیگه برداشتم پام دوباره خورد به یه چیزی دستمو زدم بهش یه صندلی بود...
دیگه چشمام داشت عادت میکرد به تاریکی.
همه جای اتاق رو بازرسی کردم جای وسایل رو میدونستم...در تاریکی اتاق همه چیز برای من روشن بود البته نه مثل روز..
به نظرم چندین ساعتی گذشته بود دیگه تحملم تاخت شده بودگرسنه بودم و تشنگی امونم بریده بود.داد زدم بیداد کردم انگار نه انگار هیچ جوابی نمی امد
با مشت و لگد به جان دبوار افتادم مثل دیوانه ها و فریاد میزدمبعد چندی از خستگی
نشستم دست و پایم درد میکرد به ناگاه خوابم برد....
از خواب که بیدار شدم رفتم توی اشپزخانه یک لیوان اب خنک خوردم.اخییش حال اومدمچقدر روشنایی خوبه.!!
من داشتم خواب میدیدم.....
امیدوارماز داستان من خوشتون اومده باشه و خوابهای خوب خوب ببینید...
لطف کنید اگراین مطلب رو میخونید جواب بدید،
اگرامروز آخرین روز زندگیتون تو این دنیا بود چه می کردید؟ چگونه اونو به پایان می رسوندید؟
تا بعد...
علی یارتون
حق نگهدارتون
سلام . بابا نصف شبی اینا چیه . ااااااااا من همینجوریم خواب ندارم .
ولی . اگه من روز آخر زندگیم بود . حتما میدویدم دنبال جبران خیلی کارهای نکرده .....
به اونی که عاشقشم یه بار دیگه از صمیم قلب میگفتم دوستت دارم.
سلام مهربون مرسی از اینکه بهم سر زدی و مرسی از اینکه زود زود آپ میکنی...جاری باشید!!! راستی مشکلم حل شد.
سلام ...
با تشکر از پیام شما ... وب لاگ سبزی دارین
ترانه
سلام خوبی عالی بود جون داداش .. کلی استفاده کردم ..موفق تر باشی ..سهیل
سلام
تا حالا بهش فکر نکرده بودم
ولی فکر می کنم که اول چشامو آروم می بستم ... یه نفس عمیق می کشیدم ... رو پهلوی راست دراز می کشیدم و سعی می کردم یه چرت خواب راحت بکنم
سربلند بمونی و ایرونی
سلام علی جان با تشکر از اینکه به وبلاگ من امدی در ضمن من عددی نیستم که بخواهم به شما چیزی یاد بدم همه این مسائل بستگی به خود تو داره که چه عقیده ای نسبت به زندگی داری .
وبلاگ زیبا یی داری سری به وبلاگم بزن با تشکر ربکا