راز خوشبختی

سلامی دوباره به شمایی که الان نشستی پشت میز کامپیوتر و داری چرندیات منو میخونی
اگه خسته شدی و سرت درد میکنه پاشو پاشو برو یه ابی به سرو روت بزن تا حالت بیاد سر جاش بعد شم سایت های توپی که باز کردی رو ببند بیا ور دل داداشت که چرت و پرت های من بیشتر سرت رو درد بیاره...
البته اینم بگم .. شرمنده سرتون به مولا
میخوام یه داستان براتون بگم فقط قول بدین خوابتون نبره .
خوب داشتم میگفتم :
*****
تاجری پسرش را برای اموختن راز خوشبختی نزد خرد مندی فرستاد.پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سر انجام به قصری زیبا در قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در ان به چشم میخورد.فروشندگان وارد و خارج می شدند و مردم در گوشه ای گفتگو میکردند. ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد ۲ ساعت صبر کند تا نوبتش فرا برسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش میکرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند پس به پیشنهاد کرد کهگردشی در قصر بکند و ۲ ساعت دیگر نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد اما از شما خواهشی دارم. انگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ریخت و گفت : در تمام مدت گردش قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت و دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید (ایا فرش های ایرانی اتاق نهار خوری را دیدی؟ایا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است را دیدی؟ ایا ...؟؟)
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده . تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: (خب برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. ادم نمیتواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانهای را که در ان سکونت دارد بشناسد.)
مرد جوان اینبار به گردش در باغ پرداخت در حالیکه همچنان قاشق را در دست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف هابود مینگریست.
او باغ ها رادید و کوهستانهای اطراف را ..ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب اثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین میکرد.
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید :
((پس ان دو قطره روغنی را که به تو سپرده بودم کجاست؟))
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ریخته.
ان وقت مرد خردمند به گفت‌ :
راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.
نویسنده : پائولو کوئیلو
خسته نباشی
میدونم سرت درد اومده اشکال نداره (البته داره) بلند شو از دوباره سروصورتت رو یه ابی بزن سر حال بیای...
تا سر درد بعدی
یا حق



سلام به تمامی دوستان با صفای خودم
 چه روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتیم اصلا من با ماه رمضون حال میکنم همش خاطره ست
تا ونجایی که یادمه همیشه همینطوری بوده .. حال و هوایی دیگه داره...
خوب بگذریم دیگه چه خبرا ..مارم از خبرهای دست اولی که گیرتون میاد محروم نکنین ..منم حواسم هست خبر توپ بود میزارم..

              در انتظار خوابم و صد افسوس
                 خوابم به چشم باز نمی آید
                  اندوهگین و غمزده می گویم
                     شاید ز روی ناز نمی آید
                      چون سایه گشته خواب و نمی افتد
                         در دام های روشن چشمانم
                           می خواند آن نهفته نامعلوم
                               در ضربه های نبض پریشانم
                              مغروق این جوانی معصومم
                             مغروق لحظه های فراموشی
                       مغروق این سلام نوازشبار
                 در بوسه و نگاه و هم آغوشی
            می خواهمش در این شب تنهائی
         با دیدگان گمشده در دیدار
     با درد، درد ساکت زیبائی
   سرشار، از تمامی خود سرشار

اینم یه داستان کوتاه :
جعبه ای برای عشق

مردی دختر 3 ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه به هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است .مرد تازه متوجه شد که آن روز روز تولدش بوده است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و درب جعبه را باز کرد .اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نردیک هزارتا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدر هر وقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند . می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت درب آن را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد .هدیه کار خودش را کرده بود .

یا حق

سلام به دوستان عزیز
شهادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام رو به تما مسلمانان جهان تسلیت میگم.
انشاالله نماز روزه هاتون  مورد قبول درگاه حق تعالی قرار بگیره. 
امیدوارم هر جا هستید باشید.. و حال و احوالتون هم خوب باشه.
یکی بگه که اینجا چه خبر بوده من چند روز پیش هر کاری کردم نتونستم وارد سایت بشم و وبلاگم هم اصلا باز نمیشد ..(هک مکی در کار بوده ..؟؟؟؟؟

خدا رو شکر که بخیر گذشت .این مرلین ما هم نمیدونم چطوری تبدیل به غول چراغ جادو شده..
من که موندم!!!!

بازم میام
تابعد
یا حق