خسته ام ، دل خسته از این همه راه .
ناراحت و اندوهگین از ترس به پایان نرسیدن .
بودن و هیچ نبودن ، خواستن و هیچ نداشتن .
حرف از دوستی بود و از خود گذشتن ،حرف از پاک بودن بود و با معرفت بودن ، اما سخت بود و دردناک ، اینکه می دیدی شاید در حال تغییری هستی و نمی دانی بهتر شده ای یا بد تر ...
آرام و خوشحال از اینکه به هر چه ایمان داشته ای عمل کرده ای و هیچ جای سوالی باقی نمانده ،
خسته و ناراحت از اینکه ،شاید این بار هم باز آن بار نباشد .
مغرور از اینکه به هر چه خوب می دانستی احترام گذاشته ای ،
سر خورده و دلشکسته از اینکه تکرار ها باز باعث شکستنت شود .
دل خوش از داشتن دوستی خوب ،
دل شکسته از آنکه، آنچه تو دوست می داری، برای او آن گونه بودن ممکن نیست .
پس خدایا به قداست آن نامت سوگند که هرگز در هر حال فراموشت نکردم و می دانم که تنها تو قادر مطلق هستی .
فقط تو و و ....
نمی دونم...

...

سلام
امیدوارم بعد از خواندن این مطالب یه نگاه به خودت بندازی و یه جوال دوز به همسایت بزنی!!!؟!؟!

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :< کودک که بودم میخواستم دنیا رو تغییر بدم.بزرگتر که شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است و من باید انگلستان را تغییر دهم.بعد ها انگلستان رو هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم رو تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم اینک که در استانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول خودم رو تغییر داده بودم شاید میتوانستم دنیا رو هم تغییر بدم.!!!!>

هنوز هم دیر نشده البته نه برای این کشیش برای کشیش های حال... هر وقت ماهی رو از اب بگیری مرتکب قتل ماهی شدی...

نکته:
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از انکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او ترا بشناسد.

تا بعد...
علی یارتون
حق نگهدارتون

سلامی گرم به سردی هوای بهار...

پسر
: اه ،ریدم به این دنیا، اینم شد زندگی؟
مادر: پسرم ناشکری نکن، همین که یه نفسی میاد و میره خودش خیلیه.
پسر: غیر نفس چیزای دیگه هم بهمون میره و میاد.
مادر: مردم همینم ندارن.
پسر: پس اونا چقدر خرن که هنوز زندگی میکنن.
مادر: خدا قهرش میگیره اینقدر کفران نعمت نکن.
پسر: بذار قهرش بگیره جون مونو هم روش بگیره.
مادر: پسر اینقدر کفر نگو، عذاب بیاد خشک و تر با هم میسوزن.
پسر: خدا اگه زورش میرسید این مادر قحبه ها رو از سر کار بر میداشت که اینقدر فحش نشنوه.
مادر: ‌اینا همه امتحان الهیه.
پسر: این چه جور امتحانیه که یه سری از پیش توش قبولن و ماها مردود؟
مادر: این دیگه حکمت خداست.
پسر: حکیم که اینقدر ظالم و جاکش باشه، حکمش هم همینه که میبینیم.
مادر: با فحش دادن به این و اون که گره از کارت باز نمیشه.
پسر: ‌ما فحش میدیم، اگه خدا باشه که بهش بر میخوره و به خودش میاد کار همه رو ردیف میکنه،
اگه خدایی نباشه لااقل دلمون خنک میشه.
مادر: پسر جمیله خانوم رو ببین، مثه تو بود، دیدی خدا خاست زندگیش از این رو به اون رو شد؟
پسر: منم اگه مثه اون عرضه هرویین فروشی داشتم هم خدا باهام بود هم ور دل تو نمیشستم.
مادر: پسر دایی بابات رو چی میگی؟
پسر: کاش بعد از دیپلم گرفتنم میرفتم سپاه خایه مالی میکردم الان مثه اون پیمانکار دولت میشدم.
مادر: خوب میرفتی بازار پیش شوهر خاله نسرین.
پسر: که جلو عقب خاهر و مادرمو قسم میدادم به خاطر دو زار ؟
مادر: خوب زندگی همینه دیگه.
پسر: منم که گفتم ریدم به این زندگی.


اینم بحث و جدل مادر و پسرش (البته با عرض پوزش از دوستان گرام بخاطر الفاظ زشت...سانسور نداریم... حرفی که از دل براید بر دل نشیند...

تا بعد...